پس از باران

دغدغه های ثبت شده من

پس از باران

دغدغه های ثبت شده من

پیغام گیر

سلام

عذر می خواهم که نیستم و شعری در کار نیست

لطفا بعد از صدای من پیغام بگذارید

تا هر وقت دلم خواست

برایتان پیغام بگذارم

متشکرم!

 

نظرات 4 + ارسال نظر
! چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:20 ق.ظ http://alldaytimes.blogsky.com/

سلام دوست عزیز
از عکسهای تاپ و جالبی استفاده می کنی
خیلی وقت بود که دنبال همچین عکسهایی بودم
اینترنت پر شده از عکسهای در پیت و برهنه
واسه دو تا عکس خوب باید سه ساعت سرچ بزنی تا اخر سر برسی به هیچ
اگر اجازه بدی در آینده با ذکر منبع از عکسهای وبلاگ شما استفاده کنم
---------------
دوست دارم یه لطفی بهم بکنی
اگه تونستی آدرس اینترنتی این نوع عکسهارو بهم بدی
یه سری هم بهم بزنی خیلی خوشحال می شم
اجازه می خوام که شما رو جزو دوستای خودم بدونم
-----------------
سربلند و پیروز باشی
!

مهدی چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:27 ق.ظ http://www.mmp.blogfa.com

صدای پای کسی سکوت مرتعش شهر را نمی شکند ...؟


آوا چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:28 ب.ظ http://nesfe.blogsky.com/

سلام. خوبی؟‌ یادی هم که از ما نمی کنی.... خوبه!!!!
این آپت یه ذره بو دار بود باز مشکوک می زنه نکنه باز می خوای...........................

ستایش چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:19 ب.ظ http://banouye-sib.blogsky.com

سلام به برادر بزرگوارم
خوبی
انشا الله که هم خودت هم روزگارت و خانواده عزیزت خوبه خوبه خوب باشند

ما پیغام میزاریم داداشی هر وقت خواستی جواب بده

پیغام
هان ای بهار خسته که از راه های دور
موج صدا ی پای تو می آیدم به گوش
وز پشت بیشه های بلورین صبحدم
رو کرده ای به دامن این شهر بی خروش
برگرد ای مسافر گمکرده راه خویش
از نیمه راه خسته و لب تشنه بازگرد
اینجا میا ... میا ... تو هم افسرده می شوی
در پنجه ی ستمگر این شامگاه سرد
برگرد ای بهار !‌ که در باغ های شهر
جای سرود شادی و بانگ ترانه نیست
جز عقده های بسته ی یک رنج دیرپای
بر شاخه های خشک درختان جوانه نیست
برگرد و راه خویش بگردان ازین دیار
بگریز از سیاهی این شام جاودان
رو سوی دشتهای دگر نه که در رهت
گسترده انمد بستر مواج پرنیان
این شهر سرد یخ زده در بستر سکوت
جای تو ای مسافر آزرده پای ! نیست
بند است و وحشت است و درین دشت بی کران
جز سایه ی خموش غمی دیر پای نیست
دژخیم مرگزای زمستان جاودان
بر بوستان خاطره ها سایه گستر است
گل های آرزو همه افسرده و کبود
شاخ امید ها همه بی برگ و بی بر است
برگرد از این دیار که هنگام بازگشت
وقتی به سرزمین دگر رو نهی خموش
غیر از سرشک درد نبینی به ارمغان
در کوله بار ابر که افکنده ای به دوش
آنجا برو که لرزش هر شاخه گاه رقص
از خنده سپیده دمان گفت و گو کند
آنجا برو که جنبش موج نسیم و آب
جان را پر از شمیم گل آرزو کند
آنجا که دسته های پرستو سحرگهان
آهنگهای شادی خود ساز می کنند
پروانگان مست پر افشان به بامداد
آزاد در پناه تو پرواز می کنند
آنجا برو که از هر شاخسار سبز
مست سرود و نغمه ی شبگیر می شوی
برگرد ای مسافر از این راه پر خطر
اینجا میا که بسته به زنجیر می شوی

این شعر اسمش پیغامه ازشفیعی کدکنی

شعر نزاشتی من گزاشتم
موفق و پایدار باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد